سیاهچاله
ابرا همه سیا[ه]س، سیاهی ببار
و کم کم خشک میشوی . . .
قصد داشتی شعر بگویی . . . و حالا یک سالی میشود که بهاندازه انگشتهای دستات هم چیزی نگفتی!
تصمیم گرفتی به داستان روی بیاری ولی غیر از چند تکهی مزخرف هیچ چیزی ننوشتهای و حالا هم چیزی به ذهنات نمیرسد!
و این میشود که کم کم بهپایان میرسی . . .
احیا کنندهای هم نمییابی . . .
این شد که پسرک رسید به اینجا
پسرک نشسته بود و داشت به این 5 سال فکر میکرد. پنج سالی که هنوز پنجِ کامل نشده بود ولی نزدیک بود رسیدنِ اون پنج. پنج سالی که گیسو را میشناخت ولی نمیشناخت، نزدیک بود ولی دووور.
پسرک موی کوتاه دوست داشت ولی گیسو میخواست. پسرک اینور دنیا بود ولی اونور دنیا رو میخواست. پسرک نمیدونست چی میخواد! پسرک اوایل [خیال کنم] دوست داشتنی بود برای گیسو.
[گیسو! چه شد که پسرک رقتانگیز شد؟]
پسرک برای گیسو یکی از خدایان بود. گیسو شکستاش . . .
[گیسو! چه شد که کافر شدی؟]
[گیسو! چه شد که خدا رو هم کافر کردی؟]
خدای شکسته شده دیگه نمیتونه کاری کنه. رقتانگیز شد.
[و گیسویی که رقتانگیزها رو دوست نداشت . . .]
+بذار فکر کنند که کم داشتی یه نمه . . .
منتظرم خودتو بهم نشون بدی!
امان از وقتی که در شب لیلةالرغایب(که شب آرزوها نیست!) Circle band توی گوشت بخونه:
تو آااارزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خستهست
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟
چه کرد با دل من؟ چه کرد با دل من، آن نگاه شیرین
و برسه به بیتی که زیاد زمزمه میکنی . . .
تو کیستی که من اینگونه بیتو، بیتااابم؟
شب از هجوم خیالت نمییرد خوااابم
+میگفت لیلةالرغایب من شبیه که از پدرش بسونمش :)
واسه همینه میگم نمیمونه
-چته تو؟
+اعصاب ندارم
-چرا؟
+میدونی، موندم این چشه آخه؟ اینهمه باهاش حرف میزنم ولی هیچ عکسالعملی نداره.درباره همه چیز پست زده و نوشته ولی من رو نه! انگار اصن نیستم . . .
-خب عادیه دیگه!
+چیش عادیه آخه؟ :|
-آدم کسی دوسش داشته باشه که هیچوقت رفتاری از خودش نشون نمیده! فقط کسایی که دوسشون داره رو ازشون حرف میزنه.
+پس من چی؟
-هیچی! اصن مگه خودت هیچوقت درمورد اون دخترک شاعر [آخ که چه شعرایی داشت . . .] جایی حرفی زدی؟ یا اون دخترک که حافظ رو از بَر بود؟ هیچوقت حرفی ازشون نزدی و میخوای ازت حرف بزنه؟ :)) شاید همونا هم همین شکایت رو از تو داشته باشند!
+ . . .
گل یاسی بر گوشِ گیسو
--آخه آدم مغز فندقی! کی به لرزیدن دلاش میگه قشنگ؟ قشنگ اون قیافته که به بادش دادی! البته درست نگا میکنم میبینم نه قشنگ نیست ولی آخرش "گیسو" که قشنگ بود نبود؟ اون بود دیگه. حالا قشنگ بود درست ولی مگه آدم باید بذاره هر قشنگی دلاشو بلرزونه؟
+اَوَلَندِش اینقدر نپر توی بحث من و "گیسو". دُوُمَندِش اصن به تو چه؟ هی وسط کار میای مزخرف میگی. وژدان رو چه به این کارها؟ برو سرجات بشین دیگه. تو میدونی قشنگ چیه اصن؟ میتونی درک کنی گوشوارههاشو؟ انگشترشو چی؟ اینکه هی به زل بزنی بهش ولی حرفی نزنی؟ میدونی دسته گل بره تک شاخهی پرپر برگرده یعنی چی؟ نمیدونی دیگه! اگر میدونستی که اینهمه حرف نمیزدی، مینشستی مث بچه آدم نگا میکردی.
--میخوای چیکار کنی؟
+میخوام "گیسو" رو زنده کنم.
--مگه مرده؟
+نه نیست اصن.
--خب پس چی؟
+خب دیگه! نمیگیری. چیزی که نیست باید اول مردهش درست بشه بعد زنده بشه. فعلا تو کار درست کردنشام.
--اینهمه لرزیدن و زل زدن و گوشواره و انگشتر تازه واسه درست کردنشه؟
+آره دیگه. هنوز مونده تا به خودم آفرین بگم. بذار وقتی زنده شد میگم.
--مگه خدایی؟
+نه بهخدا!
--پ چی؟
+هیچی دیگه، همینجوری میخوام دلام خوش باشه. درسته این "گیسو" سهم من نیست ولی دلخوشیاش خوبه.
++نمیدونم خودمم!
اینجا، سیاهتر از همیشه
این را که مینویسم _برای دل خودم_ سیاهی عمیقی اتاق 801 خوابگا(ه) را فراگرفته. عمیقتر از همیشه است. راستش تا الان اصلا به این سیاهی فکر نکرده بودم. اینجا طبقه دوم تخت، جایی که بالای سرم احتمالا در اتاق 809 نوید روی طبقه اول تختاش خوابیده است. سرم را که بچرخانم نور گوشی هنوز توی صورت محمد است و از توی عینکهایش برق میزند. نور خاص دیگری نیست و فقط نور لپتاپ و گوشی توی صورت من است و من از درون این نور به سیاهی چشم میدوزم و بهفکر سیاهچالهای میافتم که درون آن هستم. سیاهچالهای که دروناش مینویسم، درس میخوانم، زندگی میکنم، عشق؟! میورزم و . . .. و همیشه موقع فکر کردن این سوالها رو میپرسم که آخرِ این سیاهی عمیق چیست؟ چرا هیچ بیگ بنگی اتفاق نمیافته؟ اصلا بیگ بنگ وجود دارد یا اون دانشمند دیوانه همه این حرفها رو از خودش درآورده که فقط من امیدوار بمونم؟
احمق! تولید روشنایی وهمه
وقتی بدترین جواب واسه اون سوال "نمیدونم"ئه و دقیقا همون جواب داده میشه و تو برای هزارمین بار بهخودت میگی چندبار بگم "نمیمونه" . . .؟
+سال نو مبارک. ممنون که تلخی وبلاگ رو توی سال 94 تحمل کردید و ممنون که توی سال 95 هم تحمل میکنید. البته یکم شکر میخوام اضافه کم بهش :/
آویزون
خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...
از اولش هم همین طور بودم! این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...! من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در حرکت... من ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم. می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم... هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس جنگ برای چه؟! آدمیزاد بخواهد، دلش به ماندن باشد، هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری، باید از خودت بدانی اش... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟! من بلد نیستم بجنگم، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...! باید بنشیند پشت در و یواشکی گریه کند... من با بند بند وجودم دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم... من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.
بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان... چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛ دلش می خواهد می توانست بگوید: "مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من، یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"
محسن حسینخانی
مردِ تنهای پیر و شبگرد
رفتهای، کولهپشتیات هم نیست
طلوعِ من
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه، کوچهها نارفیق شدن
حالا که هی میخوام شب و روز بههمدیگه دروغ بگن، ساعتا هم دقیق شدن
+طلوعِ من! طلوعِ من! وقتی غروب سربزنه، موقع رفتنِ منه . . .
++نامجو میخونه
+++آدم دوس داره جون بده باهاش . . .
شکِ خانهمانسوز
در برزخی بهاسم شک گیر کردهام! شک بین اسلام و کفر، انقلابی بودن و روشنفکری، دورکیم و مارکس، سوسیالیسم و امپریالیسم، گوگلپلاس و توئیتر، مهربانی یا فحش دادن و همهی چیزهای عجیب غریبِ دوتایی!
و تنها چیزی که در آن شک ندارم تویی . . .